chalet mania
قشنگ ترین 5 سال زندگیم تمام شد تا حالا این غم رو نداشتم هیچ وقت شیرین و تلخ... 1401/02/04 احساس میکنم تموم شدم... ********* بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه! زور میزنم حال خودمو خوب کنم فقط دو روز موفق میشم و دوباره بر میگردم سر پله اول... به همون شدت خسته و نا امید... همونقدر همه چیز پوچ و بی معنی میشه حتی تعجب میکنم چطور برای دو روز تونستم حس کنم همه چیزو الان فقط میتونم فرار کنم از همه چیز میدونم دارم اشتباه میکنم میدونم دیگه آدما خسته میشن ازم یه جایی از این فاز دپ مسخره که خودمم خسته کرده حق دارن... اون چرا هنوز تحملم میکنه؟ بیشتر از بقیه اون منِ واقعیمو دیده و شنیده ولی باز تحمل میکنه و کنار میاد کاش حالم انقدر خوب بود که دنیای اونم تباه نمیشد با من. کاش انقدر کم نبودم... کاش انقدر رویا پردازی نمیکردم، کاش از اول همه چیزو همونی که بود میدیدم نه اینکه خودمو گول بزنم! به طرز احمقانه ای خیال پردازی کردم برای چیزی که اصلا نبود و نیست و نخواهد بود. انگار تازه داره دروغ ها برام رو میشه. انگار تازه دونه دونه دارم متوجه اصل قضیه میشم. و چقدر دیره برای من... فکر میکنم تا الان تمام چیزی که فکر میکردم واهی بوده، یه رویا و خیال خام بوده از جانب من. هیچ وقت اون چیزی که من فکر میکردم نبوده و نخواهد بود. باز میخوام خودمو گول میزنم که کمتر اذیت بشم ولی نمیشه. خیلی سخته دونستن چیزایی که نباید بدونی! خیلی سخته بپرسی و جوابی که حقیقتش رو میدونی دروغ بشنوی به جاش! اون موقع شک میکنی به خودت به اون آدم به همه بعضی چیزا همیشه باید مخفی بمونن، نباید گفته بشن، ولی وقتی که بر ملا میشه مثل آبی هست که ریخته میشه زمین دیگه نمیشه برگردوند تو ظرف... کاش خیلی چیزارو نمیدونستم کاش همه چیز همون قدر کودکانه و معصومانه بود. نه خوب، نه بد! فقط به مرحله سر شدگی منو رسوند، به یه جایی که تا میای خیال پردازی کنی میبینی دستت به هیچ جا بند نیست، میبینی امکان برآورده کردنش رو نداری، میبینی داری از آدمیزاد به دور میشی، و دیگه حتی حوصله ات نمیگیره که بخوای به اینا فکر کنی و کاری بکنی که این وضعیت تغییر کنه... فقط روز ها شب میشه و شب ها روز. هر چی باهاشون کمتر حرف میزنم خوشحال ترم! پشیمونم میکنن از یه روزی که وقت میزارم میبینمشون... چرا نمیتونم هیچ وقت مطمین باشم؟ + تو این هیری ویری وقت گوشی خراب شدنه اخه :| میدونم اگر پیشش بودم میتونستم آرومش کنم... منتظرم زودتر برگرده تا بتونم بغلش کنم و آرامش بدم بهش. حسودی ام میشه به همه دوستاش که الان میتونن خیلی راحت پیشش باشن و تسلی بدن بهش. وقتی با اشعار منزوی عاشق شدیم وقتی عشق رو با مولانا بهم نشون دادی وقتی احساس نوشته هام رو با فروغ قیاس کردی وقتی منو تو کتاب و شعر و موسقی به جایی بردی که هیچ وقت نرفته بودم ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست #سعدی حتی غریبه ها بیشتر از من فیض میبرن... بحث کردن باهاشون اذیتم میکنه. من نمیگم حق با منه، من میگم من این جوری هستم حالا یا خوب یا بد! ولی بقیه تماما اصرار دارن که تو اشتباه میکنی و ما داریم درست میگیم! فکر میکنم تو این سن دیگه حق دارم یه شیوه برای زندگی خودم داشته باشم، قرار نیست همه عقایدشون رو تحمیل کنن و منم راه باقی آدما رو برم... قرار نیست مدام گوشزد بشه بهم که آدما خوب نیستن، مورد اعتماد نیستن، با هیچ کس راحت نباش! حرف هاشون عجیب و ضد و نقیضه، از یک طرف اصرار به تنها نبودنم دارن، از یک طرف اصرار به اینکه با هیچ کس صمیمی نباش! خب من چرا باید یه عالمه آدم دور خودم جمع کنم وقتی قرار نیست باهاشون راحت باشم و حرف بزنم؟ کاش میفهمیدن دارن یه کاری میکنن دلم نمیخواد دیگه هیچ آدمی رو ببینم و حرف بزنم. کاش میفهمیدن دیگه یه دختر بچه کوچیک نیستم! دلم میخواد یه ماه برم تو یه چارچوب زندگی کنم بدون اینکه کسی باشه. دیگه هدفی نداری تو زندگی. هیچ چیزی هم پیدا نمیکنی که بهش علاقه داشته باشی و بری دنبالش. نشستی دور و بر خودت رو نگاه میکنی و فقط خودتو مقایسه میکنی با آدمای دیگه، نگاه میکنی به موفقیت هاشون و هیچ کاری نمیکنی. این وسط هر کی پیداش میشه از گذشته، تعجب میکنه که با اون همه تلاش و علاقه و استعداد چرا به هیچ چیز نرسیدی و کاری نداری! به تهی رسیدی که نمیخواستی برسی... من الان اونجام :) ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻭﺟود ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ... آلپرازولام حالمو خوب نمیکنه :) اما کنارِ من نقابِ دیگری دارد... +نمیشه جای نقاب ها رو عوض کنی؟:) نه تخصصی دارم نه کاری بلدم، حتی نتونستم تلفن حرف زدنم رو درست کنم... ساده ترین کار هم نتونستم انجام بدم. الان که همه دنبال یه آدم کار بلد میگردن که تو حرف زدن قوی باشه من صفر صفر هستم! مسخره ترین حالتش اینه هر کی از دوران دانشگاه پیام میده خبر بگیره فکر میکنن الان تو یه جای خفن باید شروع به کار کرده باشم! چرا؟ چون درسم خوب بود و تو پروژه ها خوب بودم. حرفشون پیش خودم یه سرکوفت میشه. الان قشنگ درک کردم که با این وضع به هیچ جا نمیرسم... یکم قضیه ترسناک شده برام وقتی میدونم قرار نیست به این راحتی کار پیدا بکنم... ترسناک ترش اینه همه توقع دارن و ذهنیتشون از من خیلی بالاست. کاش میشد یا یکم بی خیال تر بودم یا اعتماد به نفس بالاتری داشتم یا حداقل تو یه چیز تخصص داشتم. میترسم... خیلی میترسم... امیدوارم بزرگترین اشتباه زندگیم رو نکرده باشم! دوباره حالت های اضطراب دارن بر میگردن ولی به خاطر دلایل دیگه... + خداروشکر اون چیزی که فکر میکردم نبود ولی خب ترس هست که در اقیانوسی مسکن دارد پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می اید! نمیزنم و حناق میگیرم میزنم و خرد میشم میگم و نادیده گرفته میشم کم کم میشم اولویت دوم آدما، بعد سوم... چهارم... ... تا اینکه دیگه محو میشم از زندگی همشون پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم خفقان من به تنگ آمده ام از همه چیز بگذارید هواری بزنم ای با شما هستم این درها را باز کنید من به دنبال فضایی می گردم لب بامی سر کوهی دل صحرایی که در آنجا نفسی تازه کنم آه می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد من به فریاد همانند کسی که نیازی به تنفس داد مشت می کوبد بر در پنجه می ساید بر پنجره ها محتاجم من هم آوازم را سر خواهم داد چاره درد مرا باید این داد کند از شما خفته ی چند چه کسی می آید با من فریاد کند ؟ به شکل خنده داری مسخره ترین کارها هم قبولم نمیکنند! چیکار کنم که زیادی آروم هستم و بی سر زبون... قرار نیست همه آدما یه مدل باشن که... یعنی واقعا کسی که کم حرف هست و آروم به درد کار نمیخوره؟ + تازه منت هم میذارن و اینکه نتونستی کار بکنی رو میزارن رو حساب بی عرضه بودنت... + درد اون جاست که دوستات و خانوادت هم همین فکر رو بکنند! انقدر آدم مزخرفی هستم یعنی؟ بعضیاشون هنوز بودن، بعضیا تازه بعد چند وقت اومده بودن پست گذاشته بودن! بعضیا هم کلا بیخیال اینجا شدن... شاید درگیر روزمرگی و زندگی شدن شاید انقدر سرشون شلوغ شده که نمیتونن بیان اینجا مطمیئنا بعضیاشون اینستا و توئیتر و ... ترجیح میدن به این بعضیام شاید اصلا یادشون رفته رمز وبلاگشون چی بوده یا حتی یه زمانی وبلاگ داشتن! من هنوز اینجا رو ترجیح میدم به جاهای دیگه، چون کسی نمیدونه کی هستی هیچ کسی نمیشناستت و تو این زمان که همه همدیگرو میشناسن و میبینن، مخفی بودنه خیلی خوبه :) سختم شده از بابا تو این شرایط بخوام پول بگیرم! به اندازه کافی تو فشار هست. (...) انقدری مهربون هست که بگه من بهت پول میدم نمیخواد از خانوادت بخوای یا اصلا هر موقع رفتی سر کار پس بده که اذیت نشی. ولی اصلا نمیتونم زیر بار همچین قضیه ای برم. هر چقدرم بهم نزدیک باشه و با هم راحت باشیم نمیتونم همچین چیزی ازش بخوام. بعدم وقتی من معلوم نیست کی برم سر کار الکی خودمو گول زدم با این بهونه. امیدوارم زودتر یه کار خوب پیدا بشه... این تفاوت انقدر مهمه و اهمیت داره که بخوان به خاطرش مناسبت جدا بگیرن؟؟؟ این از عقب موندگیه ما هستش که برای یه تفاوت مسخره بین زن و دختر، مناسبت جداگانه رو جشن میگیریم... این هفته مال من بود! ولی میخواد بره امروز... خودش گفته بود این هفته با توام:( این هفته قرار بود تفریح باشه و گردش ولی داره میره. چرا هر روز داره بد و بدتر میشه؟ خسته شدم دیگه از همه چیز... کاش میشد یکم بیخیال بود! سر چیزای کوچیک و بی مورد استرس بد بهم وارد میشه! تا یکم اروم میشم دوباره شروع میشه. زندگی عادی ام رو هم داره خراب میکنه. اینکه مدام هم بخوام در این مورد صحبت کنم تا اروم بشم بقیه رو خسته میکنم. دلم میخواد ذهنم اروم بشه، بتونم راحت بخندم یا کارای روزمره ام رو انجام بدم... هر کاری میکنم باز خوب نیستم. خانواده و تمام دوستاش اونجان... یه وقتایی حس جدا موندن پیدا میکنم از دنیایی که توش هست و من هستم. انگار دو تا ادم از دو دنیای متفاوتیم که داریم دنیامونو بهم دیگه نشون میدیم. ولی یه مشکلی هست! آیا من میتونم دنیای اونو قبول کنم؟ یا اون میتونه با دنیای من کنار بیاد! در عین اینکه کاملا با هم مچ هستیم، تو اکثر زمینه ها اختلاف داریم... فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، خانواده هامون حتی...
سرت رو شونه اشه،
هی سرشو میاره پایین بوست میکنه!
فریدون مشیری
MiSs-A |