|
|
به روند هرساله سه ماه تابستان و سه ماه آخر سال زندگی مون فکر میکنم، که بیشتر این شش ماه نیستی ! هی کار و کار و کار... تو میشی خسته ترین مرد جهان و من؟ من دلتنگ ترین زن روی کره زمین...
یکسال چقدر عجیب گذشت بهترین روزهای زندگیم با چنان سختی ایی عجین شد که تا عمر دارم هروقت یادش بیفتم چشمام خیس اشک میشه. توی اون مدت خیلی ها از سردی برخورد من رنجیدن درحالی که هیچ کودوم نمیدونستنن من چه دوران سختی رو دارم میگذرونم و نمیتونم اونی که همیشه بودم باشم. دوسال اخیر اسفند ماهش با سخت ترین مشکلات رو به رو شدم ولی امسال و این روزهام آرومم،از هوای لطیف اسفند لذت میبرم و زندگی میکنم. نقطه امنِ جهان شیبِ کم شانه توست شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟ من در این خنده ی پُر غصه مهارت دارم
گاهی هزاااااااار دوره دعا بی استجابت است...
معجزه کن صبر مرا... پارسال روز تولدم بدترین روز عمرم بود ...یعنی میشه امسال روز تولدم بهترین روز زندگیم؟
میدونی از کجا فهمیدم که دیگه اون آدم سابق نیستم؟ وقتی از دستم ناراحت میشن و حتی دیگه اینقدر حوصله ندارم که علتش رو براشون توضیح بدم. چقدر تا همین چند سال پیش حرف و فکر دیگران درباره خودم برام مهم بود ولی الان...؟ خبر ساخت واکسن کرونا که از دیروز پخش شد مدام برای خودم رویا میبافم از روزهایی که قراره ماسک نزنم، از سرفه و عطسه اطرافیان وحشت نکنم، سفر برم، وقتی بیرون میرم و برمیگردم از لباس هام بدم نیاد، با خیال راحت دورهم جمع بشیم و بدون فاصله کنار هم بشینیم و بدون دغدغه سوار تاکسی بشم و به تحلیل های عجیب و غریب و غر غرهای راننده تاکسی گوش بدم. ای کاش زودتر به تولید انبوه برسه... هر روز به خدا میگم خدایا ما رو ببخش و ازین عذاب رها کن... سخت تر از عید بدون عید دیدنی، ماه رمضون بدون افطاری رفتن هست... ۶ اردیبهشت ماه رمضون شروع میشه و هر روز میگم چقدر سخته امیدی نداریم که هر پنجشنبه دورهم جمع بشیم. پارسال روزهای اول اردیبهشت بود یک شب ساعت یازده شب تصمیم گرفتیم منم فردا شیش صبح باهاش برم قزوین. بی برنامه ترین سفر زندگیم رو رفتم تا حدی که اونجا نمیدونستم کجا برم و چیکار کنم. همینجوری جاهای دیدنی رو سرچ میکردم نزدیکش پارک میکردم و یک عالمه عکس مینداختم میرفتم سراغ جای بعدی. دوتا شیرینی فروشی معروف قزوین هم پیدا کردم ازشون شیرینی خریدم.حتی آقای پلیس هم به خاطر پارک در جای نامناسب سی تومن جریمه م کرد.وانت آقای موز فروش رو دیدم دنبالش رفتم ازش موز خریدم. از آقای هندونه فروش هم دوتا هندونه خریدم. اینقدر این سفر بی برنامه بود که نمیدونستیم کی کارش تموم میشه که همین باعث شد تا دو نصف شب دنبال هتل بگردیم. وقتی رسیدیم هتل سه ستاره که بیشتر با خاطر پارکینگ انتخابش کردیم احساس میکردم بهترین هتل جهان رو اومدم از بس حس تمیزی و راحتی داشت.روز بعد که برمیگشتیم تا تهران رانندگی کردم. چقدر خوب شد که ازون سفر لذت بردم و به خودم سخت نگرفتم که چرا هیچی سرجاش نیست. خدایا چقدر یکسال پیش توی همین روزا خوشبخت بودیم، بدون دغدغه سفر میرفتیم، با خیال راحت سوار ماشین میشدیم و رانندگی میکردیم حتی لازم نبود خریدهامونو بشوریم. خدایا ما رو ببخش و عذاب این روزها رو تموم کن... سال ها بعد که کرونایی دیگه وجود نداره و خیلی ها این روزها رو فراموش کردن یا اون هایی که این روزها بودن دیگه نیستن اگر فیلم مستندی برای کرونا و این روزهایی که داره به مردم جهان میگذره بسازن تبدیل میشه به ترسناک ترین فیلم سال... روزها و شب های سخت و عجیبی رو میگذرونیم. همه جهان درگیر یک ویروس شده انگار که دکمه puse زندگی رو زندن. اینجا اینطوریه که اگر بیرون بری هرآن ممکنه مبتلا به کرونا بشی ولی خیلی ها هستند که اگر بیرون نباشن زندگی شون نمیگذره. شب عیدی که همه منتظرش بودن تا بتونن درآمد بهتری داشته باشن دیگه شب عید نبود. خبری هم از عید دیدنی و شیرینی و شکلات نبود. حتی اگر وسط این بلا به دلیل کرونا یا هر دلیل دیگه ایی مرگ هم سراغ آدم بیاد ناچاره مسیر رسیدن به خونه ابدیش رو تک و تنها طی کنه. نه تشیع جنازه ایی، نه ختمی، نه شام غریبانی... توی این روزا مرگ هم ترسناکه. این روزها بی نهایت دلتنگ آدم هایی هستم که تا قبل از این خیلی راحت دورهم جمع میشدیم و میخندیدیم ولی حالا باید بشینم پای عکس های دورهمی قدیمی مون و دلتنگی رو قورت بدم... دعای این روزهام اینه که زندگی و اتفاقات ازین سخت تر نشه که بگیم صد رحمت به قرنطینه دوران کرونا...
اول هر ماه داریم یه بامبول جدید رو تجربه میکنیم. با شروع اسفند اخبار شیوع کرونا اعلام شد و استرس به جوون مردم افتاد... همه نگرانیم، خیلی نگران... مدارس و خوابگاه ها تعطیل شده و احتمال تعطیلی تا آخر اسفند هست. خبری از خرید عید بین مردم نیس...مغازه ها خلوت،خیابونا خلوت،اولویت مردم هم شده استفاده نکردن از وسایل حمل و نقل عمومی. سینما ها، کنسرت ها، خیلی از مهمونی ها و عروسی ها و خلاصه هرچی باعث بشه مردم نزدیک هم باشن لغو شده من عاشق شور و حال و تکاپو اسفندم، عاشق شلوغی تجریش...عاشق عجله های خرید مردم روز 29 اسفند، ولی این روزا همه این شور و حال جای خودشو داده به نگرانی. خدایا ازین یکسال خسته اییم...خیلی خسته.
میدونی...این روزها مدام به خودم میگم کاش این روزهای سخت زودتر بگذره.
آشوب جهان و جنگ دنیا به کنار بحران ندیدن تو را من چه کنم؟!
یک شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم ضربه نهایی وارد شد...سقوط هواپیما اشتباه خودمان بود،اشتباه شناسایی کردیم و اشتباه زدیم.ده ثانیه فرصت تصمیم گیری بوده برای کسی که شلیک نهایی را کرده، و در این ده ثانیه تصمیم به شلیک میگیرد و سه روز دروغ که ایراد از موتور هواپیما بوده. به محض شنیدن خبر اینستا و تلگرامم را از روی گوشی حذف کردم چون تاب و تحمل دیدن عکس های این سقوط را ندارم.تاب و تحمل به جان هم افتادن مردم را ندارم. از صبح هزار بار خودم را جای خانواده این 190 نفر گذاشتم...از صبح هزار بار خودم را جای کسی که شلیک نهایی را کرده گذاشتم و مدام به خود کشی احتمالی یا دیوانه شدنش فکر میکنم. خدایا تا کی این روزهای سخت ادامه داره؟ما تاوان کدام گناه رو پس میدیم؟
یک شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم گفتند انتقام سردار را گرفتیم، مواضع امریکا در عراق را زدیم...وسط خواندن این خبرها بودیم که شوک سقوط هواپیمایی که راهی اکراین بوده نفس مان را برید.نزدیک به 190 نفر کشته و حادثه ایی که در دست بررسی است...
یک شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم همه جا نوشته بودند سردار سلیمانی در خاک عراق ترور شد و حالا مردم دو دسته هستند، یکی صحبت از انتقام میکند یکی دعوت به صلح و آرامش،همه از یکدیگر به خاطر عقایدشان خشمگین...شاید اگر توییتر و اینستا نبود و مردم قرار بود خشم خود را به جای بلاک و آنفالو و کامنت های توهین آمیز طور دیگری خالی میکردند با زور بازو نظرشان را به هم تحمیل میکردند بلکه بتوانند نظر دیگری را تغییر دهند...
یک هفته تَنش،یک هفته التهاب، یک هفته قطعی اینترنت، غم مردم این روزها این شده که دخل و خرجشان هیچ جوری جور در نمیاد... یک شب خوابیدیم و صبح بیدار شدیم تیتر همه خبرها شده بود بنزین گران شد... 60 لیتر سهمیه شما در ماه لیتری 1500 تومان بیشتر ازین مصرف لیتری 3000 تومان در وضعیت اقتصادی فعلی مردم این یعنی فاجعه. میدونی...این روزها برای من هر ثانیه ش اندازه هزار سال میگذره.
حتی اگر با من حرفی نداری فاطمه شریف
قسمت سخت زندگی اونجاش هست که برای رسیدن به یه هدف گاهی مجبوری از حداقل داشته ت هم دل بکنی... روزی که به دنیا اومدم یه روزِ جمعه بود مثل امروز...روزی که به دنیا اومدم بابام معادل وزنم شیرینی خرید❤ سی اردیبهشت سال نود و هشت مصادف با چهاردهم رمضان سال هزار و چهارصد و چهل مردی رو از دست دادیم که دلیل شادی دورهمی هامون بود... خیلی از خنده هایی که به لب مون نشست از حرف ها و جوک هاش بود. مرد قصه گوی بچگی هامون...وقتی میگم بریم سرخاک علی آقا خودم از حرفم وحشت میکنم و صدهزار بار تکرار میکنم یعنی دیگه علی آقا نیست؟
اون روزی که رفته بودیم متین آباد وسط کویر که راه میرفتیم بهش گفتم "دوستت دارم" چند دقیقه گذشت گفتم چه خوب که روزی رسید که وسط کویر هم تونستم بهت بگم "دوستت دارم" به امید اون روزی که رو به روی برج ایفل بهت بگم دوستت دارم❤ برچسبها: خاطرات؛تجربیات یک سفر عید امسال خونه مون شبیه هیچ خونه ایی دم عید نبود. رسما همه چی رو هوا بود و زندگی با خاک یکسان بود... عموها زنگ زدن دارن میایم عید دیدنی گفتیم نهههه زندگی مون داغونه هنوز نچیدیم گفتن نه ما میایم. مثلا اومدن عید دیدنی ولی به محض رسیدن آستین بالا زدن خونه رو ازین رو به اون رو کردن... خونه قبل از اومدنشون با بعد از رفتن شون زمین تا آسمون فرق کرد...
نهمین فروردینی هست که در قسمت آرشیو وبلاگم ثبت میشه...
درست یک هفته آخر اسفند که مردم خوشحال بودن از آمدن عید چشمای من گریون بود...
گرچه هنگام سفر جاده ها جانکاهند
روی نقشه همه فاصله ها کوتاهند فاصله بین من و شهر شما یک وجب است نقشه ها وقتی ازین فاصله ها میکاهند |