اواخر سال 93 وحید را از دست دادم.

حالا اواخر سال 96 هست.

او را ندارم. هرگز نداشتم

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۶ساعت 11:35  توسط قاصدک  | 

امروز به برنامه ای که برای سال 94 ریخته بودم نگاه می کردم و یک لبخند بزرگ به خاطر امسال می زدم. موقعی که این برنامه رو ریختم اصلا تصور نمی کردم که امسال بهترین، هیجان انگیزترین و پر افت­ و خیزترین سال زندگیم باشه. هم لحظه های زیادی رو داشتم که کاملا روی ابرها بودم و هم باید من رو از انتهای تاریک ترین روزهای زندگیم بیرون می کشیدید.

ابتدای سال داستانی رو برای خودم تصور می کردم، روزهایی که خیلی شبیه به روزهای چند سال اخیرم بود. داستان هایی قابل پیش بینی برای خودم، لحظه ها و احساس هایی که می تونستم قبل از اتفاق افتادنشون، پیش بینی شون کنم. البته می دونستم که یک جای خیلی بزرگ توی زندگیم خالی هست، منتظر اتفاق افتادنش بودنم ولی اون قدر ها خودم رو خوشبخت نمی دونستم که به این زودی ببینمش. مثل وقتی که امیدوار هستی معجزه اتفاق بیافته ولی اون قدر ها خودت رو خوش شانس نمی دونی که به این زودی تجربه اش کنی.

با هم توی توییتر آشنا شدیم، فروردین ماه بود. وقتی می خوندمش بهترین احساس ها رو تجربه می کردم. بیشتر از هر چیزی آرامش رو با نوشته هاش لمس می کردم. حس می کردم اکثر توییت هاش رو خودم نوشتم. اون احساس ها، داستان ها، رویاها رو تجربه کرده بودم و یا دوست داشتم تجربه شون کنم. اون آدم برام یک دنیا فرق می کرد، همون روزهای اول رفتم همه ی توییت هاش رو خوندم، دلم میخواست توییت های بیشتری ازش می خوندم، دوست داشتم با هم حرف بزنیم، بیشتر از خودش برای من حرف بزنه.

خیلی زود به هم دایرکت دادیم. خودش رو معرفی کرد و گفت عطیه به معنی هدیه ی الهی هست و من به این فکر میکردم که چقدر اسمش بهش میاد. خیلی زودتر از این حرف ها شماره هامون رو به هم دادیم. خیلی شب ها و لحظه ها با هم حرف زدیم. از همه چیز صحبت کردیم، داستانی هایی که برای هم تعریف کردیم، رویاها و آرزوهامون رو که دنبال می کردیم، بیشتر از هر چیزی بین خودمون شباهت می دیدیم. ما تظاهر نمی کردیم که شبیه هم هستیم، بلکه واقعا شبیه هم بودیم، خیلی هیجان زده بودم از اینکه هم صحبتش بودم. خیلی وقت ها حتی احتیاجی نبود که احساسم رو بنویسم چون می دونستم این کار رو به جای من انجام میده و خبر داره که توی ذهن من چی میگذره و این سالها چی گذشته. علاوه بر حال و گذشته یکسان، تصمیم های یکسانی برای آینده گرفته بودیم، بر خلاف محیط مون زندگی کرده بودیم و زندگی خودمون رو به تنهایی ساخته بودیم.

شهرهامون از هم دور بود. از رابطه ی راه دور و مشکلاتش خبر داشتیم. می دونستیم که خیلی سخت میشه فاصله رو جبران کرد و همیشه ممکن هست تو تک تک لحظه های رابطه خودش رو نشون بده. هیچ کدوم از این داستان ها برام اهمیت نداشت، خیلی بیشتر از این حرف ها عطیه ام برام رویایی بود و عاشق همه ی لحظه هایی بودم که با اون حرف میزدم. بهش گفتم سال های زیادی هست که دوستت دارم، تعجب کرد و ازم پرسید ما که خیلی وقت نیست آشنا شدیم. بهش گفتم سال های زیادی بود که می دونستم دختر مورد علاقه ام چه شکلی هست، ازش حرف زده بودم، بهش فکر کرده بودم، لحظه های کنار بودنش رو تجسم کرده بودم. فقط منتظر دیدنش بودم تا این ها رو بهش بگم. مدت های زیادی هست که دوستت دارم.

خیلی زیاد برام اون لحظه خاص بود و هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم هیجان زده میشم. توی این روزها و ماه ها که کنار هم هستیم لحظه های خیلی خاصی رو داشتیم. خیلی هاش برام رویایی هست، از خیلی هاش حرف میزنم، یاد خیلی هاش که می افتم، دلم میلرزه. خیلی خودخواهانه عشقم رو بهش توی دلم مخفی کرده بودم. البته همیشه تابلو تر از این حرف ها بودم، مادرم همون ماه های اول مچم رو گرفت و گفت این روزها کسی توی زندگیت هست. خیلی خوشحال تر از این حرف ها بودم که بتونم احساساتم رو مخفی کنم. تقریبا همیشه به طور مستقیم و غیر مستقیم ازش حرف زدم، چند باری که اینجا نوشتم دیدم بدون اینکه کاملا داستان مون رو تعریف کنم، زندگیم بدون دلیل و غیر منطقی هست. عطیه ام همه ی دلیلم برای زندگی شده بود. تمام داستان هام و لحظه هام کنار اون معنی پیدا می کرد. با اینکه خیلی دوست داشتم از عطیه ام حرف بزنم، صبر کردم.

بهمن با خانواده هامون حرف زدیم. فکر کنم بیشتر از هر چیزی تعجب کردند که چطوری بچه هاشون اینجوری عاشق شدند. دوتایی باهاشون حرف زدیم، ساعت هایی زیادی از رویاهامون گفتیم. به نگرانی هاشون گوش کردیم و امیدوار باقی موندیم. برای پنجشنبه این هفته قرار خواستگاری گذاشتیم. کت و شلوار رو هفته ی پیش خریدم. بلیط ها رو اوایل ماه گرفتم. همه چیز برام رویایی و وصف ناپذیر هست. خوشبختی رو با همه ی وجود حس می کنم و خیلی زیاد خوشحالم.

خیلی بیشتر از این حرف ها طول میکشه تا احساساتم رو به عطیه ام بنویسم. پست ها و نوشته هایی زیادی هست که باید از عطیه ام و روزهای جدیدمون بنویسم. شما که اینجا رو می خونید نزدیک ترین دوستهای زندگیم هستید. ببخشید که زودتر بهتون نگفتم، بارها شده بود که بخوام اینجا بنویسم و براتون همه چیز رو تعریف کنم و شما رو توی روزهام شریک کنم. شما اولین و تنها کسایی هستید که از قرار آخر هفته مون خبر دارید، هیچ کس دیگه تا قبل از این، به جز خانواده هامون خبر نداشت. دوست داشتم اول با شما درمیون بزارم. ممنونم دوست های خوبم.

داستان رو از سمت نگاه خودم نوشتم در حالی که داستان اصلی عطیه ام هست. همیشه و هر لحظه برای من دختر پرتقال بوده. احساسم رو، داستان مون رو، خوشبختی مون رو مدیون اون و مهربونی هاش هستم. از اینکه صبر کرد، تلاش کرد و کمکم کرد تا یک فصل جدید توی زندگیم داشته باشم خیلی خوشحالم و ازش خیلی زیاد ممنونم. 

پ ن1: این روزها خوب خیلی سرم شلوغ هست، سر کار هم زیاد هستم، اگر نیستم و یا دیر به چیزی جواب دادم، معذرت میخوام

پ ن:ویکتوریا یک روزی بهم گفتی امیدوارم تو هم به این زودیا عاشق(یا گرفتار) بشی. من هم با خیال راحت فکر می کردم که غیر ممکن هست، خیلی به اون نوشته ی تو فکر کردم :)

آیدا: این روزها سریال freinds رو می بینم. اگر ندیدی حتما ببین. خیلی خیل زیاد دوست داشتنی هست.

+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 18:20  توسط پالادین  | 

فکر کنم همیشه باید دنبال دلیل هایی برای شادتر، بهتر و خوشحال تر زندگی کردن بگردیم. همون طور که می دونید غم و غصه ها خودشون ما رو پیدا می کنند. خبر خوب هم اینه که دلیل های زیادی برای شادتر زندگی کردن وجود داره.

من فکر می کنم هر کسی باید بتونه به تنهایی زندگی کنه و خوشبخت باشه. فقط هم اینجوری میتونه با بقیه خوشبخت باشه. دلیل ها و راه های زیادی هم برای خوشبختی هست. برای روزها، ماه ها و سال آینده کلی فکر خوب دارم. امیدوارم که انجام شون بدم و حتما بیام اینجا در موردشون بنویسم. کلی به خاطرشون هیجان زده هستم.

توی روزهایی که نبودم سریال های House Of Cards و Walking Dead رو دیدم. کلی فیلم سینمایی خوب هم دیدم و کلی هم ندیدم تازه :) این روزها سریال Friends رو می بینم. الان فصل دو هستم و فکر کنم تا عید مشغول دیدن این سریال باشم.

House Of Cards مربوط به عضو ارشد مجلس سنای آمریکا هست. روابط قدرت توی آمریکا، تلاش برای پیشرفت توی سیاست و همچنین ارتباط بین نقش اول فیلم و همسرش واقعا دوست داشتنی و فوق العاده هست. تا حالا سه فصل از این سریال پخش شده.

Walking Dead داره فصل ششمش پخش میشه. تنوع داستان ها و جریان هاش واقعا زیاد هست. تازه خالقش گفته اصلا قصد نداره که نوشتن کمیک استریپ هاش رو تموم کنه، اگر این سریال رو دوست داشته باشید می تونید مطمئن بشید که تا سال های سال از دیدنش میتونید لذت ببرید.

توی همه ی فیلم هایی که دیدم The Fault in Our Stars رو برای دیدن پیشنهاد میدم. فیلم به شدت دوست داشتنی هست. خیلی خوشحالم که دیدمش.

مثل تمام ماه های گذشته به کارم چسبیدم. دوستش دارم و امیدوارم توش موفق تر باشم. کلی ایده ی خوب با مدیرم در میون گذاشتم و امیدوارم که از اسفند به بعد شروع کنیم به انجام شون. واسه ی بهمن یک کار دیگه برای انجام دادن دارم.

امروز مثل اکثر روزها جلسه داشتم. قبل از جلسه چند لحظه ای وقت داشتم و داشتم به همکارم عکس های اینستاگرامم رو نشون میدم. خیلی زیاد دوست شون داشتم و خیلی خوشحالم که باز هم می تونم عکس بگیرم و به روزهای خوب فکر کنم. بیشتر از هر چیزی برام اینستاگرام یک دفترچه ی شخصی دوست داشتنی هست. همه ی عکس هایی که شما هم میزارید رو دوست دارم.

تقریبا از حال اکثر دوست هایی که اینجا رو می خونند خبر دارم. خب تعدادشون هم خیلی زیاد نیست ولی فوق العاده هستند :) امیدوارم که روزهای دوست داشتنی همیشه داشته باشید.

داستان برای تعریف کردن و حرف برای زدن هم خیلی زیاد دارم. باید همون لحظه که بهش فکر می کنم بیام و اینجا بنویسم، چون بعدش احتمالا دیگه هیچ وقت ننویسمش.

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم بهمن ۱۳۹۴ساعت 20:13  توسط پالادین  | 

خاطره ی اولین باری که توچال رفتم برام کاملا منحصر به فرد هست. بدون آشنایی قبلی، بدون لوازم و بدون هیچ آگاهی به پیشنهاد من تصمیم گرفتیم که توچال بریم. شب ساعت ده راه افتادیم و بعد از پنج ساعت کوهنوردی، ساعت سه شب پناهگاه شیرپلا رسیدیم. به امید پناهگاه وسایل زیادی با خودمون نبرده بودیم و تصور می کردیم که برامون دست می زنند و فرش قرمز پهن می کنند که به اینجا رسیدیم، در حالی که در پناهگاه رو ساعت ده شب بسته بودند و ما تا صبح توی سرما سخت ارتفاع سه هزارمتری لرزیدیم.

صبح تصمیم داشتم که برگردم ولی به پیشنهاد یکی از دوستام قرار شد که تا قله بریم. تا ظهر دوباره کوهنوردی کردیم تا به پناهگاه دوم رسیدیم. چند ساعتی بود که سینه ام می سوخت، فکر می کردم که به خاطر آلودگی هوا هست در حالی که ارتفاع زده شده بودیم و خطر مرگ تهدیدمون می کرد.

تقریبا همه ی انرزیم تموم شده بود، ساعت های زیادی بودی که بی هدف، بی دلیل،‌ بدون هیچ انگیزه ای به کوهنوردی ادامه میدادم. امیدوارم بودیم که قله برسیم و از اونجا رو با تله کابین برگردیم. به خاطر همین قبل از پنج بعد از ظهر باید قله رو فتح می کردیم و مسیر رو به سمت اون طرف کوه ادامه میدادیم تا با تله کابین برگردیم.

از پناهگاه دوم قله پیدا بود، یک شیب تند بود و بعدش قله رو فتح می کردم. یک ساعتی طول کشید تا شیب رو بالا رفتم و بعدش یک شیب دیگه پدیدار شد. معمولا پر شیب ترین قسمت کوه نزدیک قله هست، دقیقا جایی که هیچ انرژی نداری و تک تک قدم هات رو با سختی بر میداری. پنج بار و هر بار فکر می کردم بعد از این شیب طولانی قله رو می بینم.  

در انتهای شیب پنجم مسیر رسیدن به قله رو بالاخره و به صورت واقعی دیدم. توی اون ساعت های آخر خاطره هایی رو به یاد می آوردم که مدت ها بود فراموششون کرده بودم. تصوراتی رو داشتم که کاملا برام عجیب بود. دو تا مسیر به سمت قله وجود داشت: مسیر طولانی تر و کم شیب تر،‌ مسیر نزدیک تر و با یک شیب زیاد. تصمیم گرفتم از مسیر کوتاه تر به قله برسم، تنها شانس رسیدنم بود.

حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود، حرکت تله کابین رو می دیدم. اواسط مسیر روی برف ها تنها دراز کشیده بودم، هیچ قدمی نمی تونستم بر دارم و فقط نگاهم به تله کابین بود. خورشید داشت غروب می کرد، آفتاب به همراه باد سرد پوست صورتم رو می سوزوند. می تونستم و می خواستم که چشمام رو بندم و همه چیز تموم می شد. مطمئن بودم درد، رنج،‌ ترس و تمام احساس منفی دیگه تموم می شد. چشمام رو بستم.

چشمام رو که باز کردم، تله کابین تعطیل شده بود، آفتاب کاملا پایین اومده بود. تنها صدای باد توی کوه می پیچید که اصلا دوست داشتنی نبود. تصمیم گرفتم که ادامه بدم، هیچ انرژی نداشتم، ساعت ها بود چیزی نخورده بودم و چند ساعتی از عرق سردی که می ریختم گذشته بود.

ایمان داشتم که باید اون مسیر رو طی کنم. ایمان داشتم که باید به انتهای مسیر برسم، اگر قرار هست تموم بشه باید وقتی به قله رسیدی این اتفاق بیافته. برام فتح قله اهمیتی نداشت،‌ تموم کردن مسیر مهم بود. به قله رسیدم، کنار پناهگاه و دوباره روی برف ها دراز کشیدم و از دیدن دماوند لذت می بردم و به این که دوست دارم لذت زندگی رو با اون شریک بشم، فکر می کردم. به برگشت ، به درد بدنی فکر نمی کردم،‌ برام فقط لذت موفق شدن مونده بود.

 

زندگی هنوز جریان داره، ماه های گذشته رو پیچیده تر و با داستان هایی عجیب تر و احساسات متفاوت سر کردم. بارها و بارها شد که باور کردم کنترل زندگیم، مدیریت پارامترهای زندگی رو از دست دادم. باز هم به مسیر برگشتم، سعی کردم اشتباهاتم رو تصحیح کنم، باور دارم که توی شرایط سخت تر خودم رو، توانایی هام رو و حتی نقطه ضعف هام رو بیشتر می شناسم.

اینجا باز هم از خودم و از روزمرگی ها می نویسم. خوشحالم، به روزهای خوب، به آرزوهامون، به رویاهامون، به توانایی هامون ایمان دارم. می دونم که سخت ترین لحظات، تاریک ترین وقت ها موقع هایی هست که نزدیک ترین فاصله با قله، نزدیک ترین فاصله با رسیدن رو داریم. ما می تونیم و تا همیشه زندگی می کنیم. 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۴ساعت 13:17  توسط پالادین  | 

بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌های‌شان زنجیر شده‌اند و جرئت ندارند بی‌طرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگی‌شان چیست. بیشتر آدم‌ها همین‌طور زندگی‌شان را بی‌هیچ رضایتی ادامه می‌دهند بدون آن‌که تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه‌ی نارضایتی‌شان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی‌شان ایجاد کنند سرآخر می‌میرند در حالی‌که هیچ‌چیز در قلب‌شان نیست به جز لجن و خون رقیق کهنه خون فاسد و بی‌مایه خاطرات‌شان هم به مفت نمی‌ارزد. بیشتر مردم جداً ابله‌اند.

پ ن: امیدوارم این جوری تموم نشه :)

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 13:10  توسط پالادین  | 

پاراگراف اول:

فریب خوردیم، سقوط کردیم و مدت های مدیدی است که روحمان را به شیطان فروختیم. دروغ می گوییم، خیانت می ورزیم و خود را عاشق می پنداریم. از روبرو شدن با حقیقت می ترسیم، چشم هایمان از ندیدن خشکیده اند و گوش هایمان برای نشنیدن خود را به فراموشی زده اند. خدایان سال هاست ما را نفرین کرده اند و با شیطان تنهایمان گذاشته اند. تنها باید قلب شیطان را هدف بگیریم و خودمان را نابود کنیم.

پاراگراف دوم:

عصر یخبندان، بهترین فیلم ایرانی هست که امسال توی سینما دیدم. داستان رو دوست داشتم، فیلم برداری عالی بود. بازی مهتاب کرامتی و فرهاد اصلانی واقعا خیره کننده بود. حتی یک لحظه هم نمی تونستی چشمت رو از روی پرده سینما برداری و جریان فیلم رو از دست بدی. تدوین فیلم خوب و جایزه سیمرغ برای بهترین تدوین هم حق همین فیلم بود. پیشنهاد برای جمع های سینما رو و فیلم بین.

پاراگراف سوم:

قرار نیست همه ی مشکلات رو حل و یا حتی مطرح کنی، عصر یخبندان از این موضوع به شدت ضربه میخوره. کاراکتر محسن کیایی (برادر کارگردان) واقعا کاراکتر مزخرفی هست. میتونست خودش باشه و با شغل کاذب خودش تعریف بشه و نه اینکه به یک منتقد اجتماعی تبدیل بشه. توی فیلم فقط یک شیطان وجود داره و همه ی کاراکتر ها فیلم هم به خاطر اجبار ها و محدودیت هایی که دارند فریب شیطان رو می خورند. در حالی خیلی ها به تنهایی می تونند شیطان مجسم باشند و احتیاجی به فریب خوردن ندارند. از این جهت که تفکر "بدبخت خوب" رو ترویج می کرد واقعا فاجعه بود. به جز بازی مهتاب کرامتی و فرهاد اصلانی بقیه بازیگرها بازی متوسط و یا حتی ضعیفی ارائه می کردند و تمام جریان فیلم رو این دو تا شخصیت بود. چند بار توقع داشتم فیلم تموم بشه ولی این اتفاق نیافتاد. اوج و فرود فیلم کاملا باید منطقی باشه و قرار نیست پنج تا اوج مختلف رو انتهای فیلم تجربه کنیم. اکثر کاراکتر ها به شدت تیپیک و تکراری بودند.

پاراگراف چهارم:

دیشب اولین شب اکران عصر یخبندان توی شهرمون بود. من و کمیل هم تصمیم گرفتیم حتما این فیلم رو توی اولین شب اکران ببینیم. خیلی شب فوق العاده بود. پیاده روی کردیم، فیلم دیدیم و یک پیتزا خوب خودمون رو مهمون کردیم. واقعا خوشحالم به خاطر دیشب و کلی ازش لذت بردم. 

پاراگراف پنجم:

عذاب وجدان داشتم، بدون اینکه درباره اش حرف بزنم عذاب وجدان داشتم. لبخند زدم، تظاهر کردم که لذت می برم و به خودم فحش دادم. جدا این کار رو انجام دادم. دلم واسه ی قبل تر ها تنگ شده، دلم واسه ی بعدتر ها بیشتر تنگ شده، یک جایی این وسط گیر کردم. نمی تونم صبر کنم تا روزها همین جوری بگذره، باید به خاطرش تلاش کنم و این کار رو حتما انجام میدم. امیدوارم به روزهای آینده. جای تو خالی بود.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 9:57  توسط پالادین  | 

  

ساعت 6:30 عصر است، از ساعت 8 صبح سر کارم. فکر می کنم توی 5 طبقه ی ساختمونمون 50 نفر آدم هم نمونده باشند. بعد از ظهرهای روزی های تعطیل همیشه خیلی خلوت هست. همشون هم ساعت 7 عصر میرن، حداکثر کمی دیرتر من هم میرم خونه.

چند روز اول هفته ی پیش رو رایزنی کردم که اتاقم رو سر کار تغییر بدم. مدیر خودم، مدیر منابع انسانی، معاون فنی، مدیر یک بخش دیگه و مدیر پژوهشی رو قانع کردم که با نظرم موافقت کنند. رایزنی فوق العاده ای بود، مذاکرات رو دوست داشتم.

فعلا از یک جای خیلی خیلی شلوغ به جای خیلی خلوت اومدم. همه چیز آروم و ساکت هست. درسته از دوست هام توی طبقه ی 3 جدا شدم و بر خلاف روال کاری پیش هم بخشی ها و دوستهای خودم توی طبقه ی 4 نرفتم ولی با همکارای طبقه ی 5 ام هم دوستم. قبلا با هم توی یک بخش کار می کردیم، اوایل امسال (شاید هم اواخر پارسال) بخش هامون از هم جدا شد.

چند ماهی رو که پایین بودم دوست داشتم. خوش گذرونی های زیادی رو باهاشون تجربه کردم. محیط کارش با محیط فنی (محل اصلی کارم) بسیار متفاوت بود. چند تا همکار عجیب و غریب هم داشتم که هم از دست شون حرص میخوردم و هم خیلی زیاد میخندیدم.

هر چند مدیرهای فنی دنبال این بودند که من رو جا به جا کنند ولی بدون موافقت خودم این کار رو نمی کردند. اصلی ترین دلیلی که از دوستام توی طبقه 3 جدا شدم، حجم بالای کارم و نیاز به تمرکز برای انجامش بود. توی اون شلوغی اصلا نمی تونستم به خوبی کار کنم. توی طبقه ی 4 هم به دلیل شلوغی نرفتم. وقتش بود که یک جای ساکت تر و آروم تر کار کنم. محل کارم به صورت نوسانی روزهای شلوغ و روزهای معمولی داره. الان توی شلوغ ترین روزها هستم.

از صبح دارم از یکی از پیچیده ترین برنامه ها پشتیبانی می کنم. تمام مشکلات عالم از جمله کندی سرعت اینترنت، بار سنگین سرور تهران، مشکلات سخت افزاری و نرم افزاری استفاده کننده ها، پیچیدگی دیتای ورودی و کلی مشکل دیگه رو توی این برنامه باید حل کنم. هر چند مشکل فعلی رو بالاخره رفع کردم ولی مثل یک مرده خوار تمام احساس مثبتی که به زندگی داشتم ازم گرفت. وقتی از در سازمان برم بیرون، ادامه ی زندگی رو از اول باید شروع کنم.

توی Clash of Clans یک Clan تاسیس کردم. چند تا از همکارام هم هستند. محیط خوبی داریم و یک هیجان خیلی خوب رو توی زندگی مون وارد کردیم. امروز War مون رو بردیم. خیلی حس خوبی بود. بهمون خوش میگذره. مدتی هست خیلی خیلی کم فیلم می بینم ولی اوضاع موسیقی های که گوش میدم خیلی بهتر شده، تر و تازه آلبوم ها رو گوش می کنم و چیزهای خیلی جدیدی کشف کردم و لذت های متفاوتی رو تجربه کردم. دنگ شو، پالت، مجنون آن لیلی کجاست و کلی آلبوم جدید دیگه رو این روزها گوش دادم و لذت بردم.

پیشنهاد تهران گردی و تور جذاب مازندران رو برای آخر هفته رد کردم. باید خونه بمونم. تموم کردن پایان نامه ام برام سخت و عجیب شده. شاید بدترین و راحت ترین کار تعویق پایان نامه ام هست، کاری که هیچ وقت نمی خوام انجام بدم. امیدوارم بتونم و موفق بشم، احتمالا شب بعد از دفاع رو خیلی راحت تر بخوابم.

کلی برنامه برای خودم چیدم. رگ ایده آل گراییم کاملا گل کرده. میدونم تا شهریور سال دیگه چه کارهایی رو می خوام انجام بدم. چند باری از این برنامه ریزی که یک ماهی هست دنبالش می کنم پشیمون شدم ولی هر بار برگشتم سر خونه ی اول و انجامش دادم. یک از بهترین چیزها برای زندگی این هست که احساس کنی داری پیشرفت می کنی، احساس موفقیت داشته باشی. هیچ چیز مثل این احساس نمی تونه با افسردگی ناشی از روزمرگی مقابله کنه. حداقل برای من باعث میشه بیشتر زندگی رو دوست داشته باشم و با امید بیشتری اون رو ادامه بدم. هر کدوم رو انجام دادم خبرتون می کنم:)

وقتی درباره ی آرزوی دوست داشتنیم حرف میزنم، هیجان زده میشم. کاملا مشخص هست که زندگیم رو به خاطرش دارم تغییر میدم :)

این جزییات به ظاهر بی اهمیت روزها و زندگی من رو تشکیل میدن، به همین سادگی زندگی می کنم، ساعت نزدیک های 7.5 هست، بعد از نوشتن این پست احساس بهتری به زندگی دارم.

بعدا نوشت: این پست رو پنجشنبه شب تموم کردم، ساعت هشت شب هم محل کارم رو ترک کردم، هفت صبح امروز هم سر کارم بود :)

+ نوشته شده در  شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۴ساعت 9:3  توسط پالادین  | 

بعد از 15 روز، امروز اولین روز کاریم هست. برای تعطیلات عید فطر سازمانم 10 روز تعطیل هست و پنج روز قبلش رو هم خودم مرخصی گرفته بودم. بدون هیچ نگرانی 5 روز اول تعطیلات رو شمال بودم، 5 روز دوم رو خونه استراحت کردم و 5 روز هم تهران بودم. با همه ی بالا وپایین هاش همش رو دوست داشتم :) اعتقاد چندانی به کار کردن توی تعطیلات ندارم، هر چند به شدت سرم شلوغ باشه. حس می کنم فرصت های کمی برای تفریح کردن توی زندگی داریم و هر چقدر بیشتر و بهتر ازشون استفاده کنیم باز هم کم هست.

دیشب رو نگران بودم. حجم کارم به شدت سر کار زیاد شده و دوباره وارد روزهایی شدم که گلوگاه پروژه های طلایی سازمانم شدم و مهمتر از همه هیچ وقت دوست ندارم انجام پروژه ای به خاطر من تاخیر بخوره. فاز ترجمه هم توی پایان نامه ام تموم شده و باید جمع بندی کنم. امیدوارم و میدونم که باید قبل از تابستون و حتی تا پایان مرداد کارم رو تموم کنم. جایی برای تمدید و تاخیر بیشتر ندارم. قرار هست تا آخر شهریور روزهای به شدت شلوغی رو بگذرونم.

از صبح بین جلسه ها و دید و بازدید همکارام بعد از تعطیلات در رفت و آمد بودم. تو جلسه ها اکثرا بدون هیچ نگرانی متکلم وحده بودم. چند تا از همکارام هم به خاطر پیشنهادهایی که برای گذروندن تعطیلات بهشون داده بودن ازم تشکر کردند. خیلی حس خوبی بود. دوست دارم راهنمای تور گردشگری به سراسر کشور باشم. دوست دارم همه ی شهر ها و جاده ها رو تجربه کردم باشم. امیدوارم روزی فرا برسه که همه ی ایران رو دیده باشم.

تولد بیست و هشت سالگی ام رو چند روز پیش (25 تیر) تجربه کردم. صبح تولدم رو توی پارک جنگلی فوق العاده ی رودبارک بیدار شدم. فکر کنم تولد های بعدی رو هم توی مسافرت تجربه کنم، مسافرت بهترین حس ممکن برای روز تولد هست. تا سال آینده یک دنیا آرزو دارم. تقریبا هر سال یکدفعه از وضعیت موجود به شدت ناراضی میشم و دوست دارم توی زندگیم تغییرات زیادی رو تجربه کنم. برای سال آینده و تولد بعدی باید خیلی زیاد تلاش کنم و تا جایی که ممکن هست پیشرفت کرده باشم.

یک آرزوی عجیب و غریب و به شدت دوست داشتنی هم پیدا کردم. باور کنید اصلا نمی تونم این آرزو رو نداشته باشم :)

+ نوشته شده در  سه شنبه ششم مرداد ۱۳۹۴ساعت 16:10  توسط پالادین  | 

لطفا تنهایم نگذار

نه هرگز

من کودک رها شده ی دیروزم 

که همچنان دست هایم برای به آغوش کشیده شدن بالاست

من همچنان نیاز به یک سینه ی باز دارم که سرم را به خود بفشارد

و قلبی که برایم بتپد

تا همیشه. تا ابد.

+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۴ساعت 18:10  توسط قاصدک  | 

بعد از افطاری خوابم برد و در کمال خوشحالی یک ساعت پیش بیدار شدم. یک ساعت گذشته رو هم روی پایان نامه ام کار کردم. این روز ها بیشتر و بهتر توی زندگیم بهش اولویت میدم. استادم هم هر چند وقت یک بار بهم حدود های ده شب بهم زنگ میزنه و میگه همین جوری بچه ی خوبی باشم.

هفت هشت صبح وقتی میخوام بر سر کار، سحری رو به عنوان صبحونه می خورم. هشت، نه یا شاید ده ساعتی سر کار هستم و وقتی بر میگردم یک چیزی به عنوان ناهار میخورم. این ماه رمضون رو بی خیال تر می گذرونم. خیلی اهمیت نمیدم که مجبور هستم به خاطر بقیه چند ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل کنم. خیلی هم نگران گرسنه و تشنه موندن نیستم، افطاری و یا چیزی به عنوان شام هم این روزها نخوردم. تلاش کردم و امیدوار هستم که این ماه من رو اسیر بی نظمیش و بی حوصلگیش نکنه و روال عادی زندگی کردن رو توی این ماه ادامه بدم. کلا هم نگران نیستم :)

بخشی از خاطراتمون نیست. منتظر هستم بلاگفا تلاشش رو انجام بده و اون ها رو برگردونه. اگر بلاگفا نتونست اینجا هست. Archive.org یک بنیاد غیر انتفاعی هست که از اینترنت پشتیبان تهیه میکنه. از هر سایتی با توجه به بازدیدش چند وقت یک بار کپی تهیه می کنه. اگر دوست داشتید حتما سری بهش بزنید و آرشیو وبلاگتون رو ببیند.

همون طور که ویکتوریا نوشته بخش های زیادی از نوشته های ما توی اینترنت کپی شده. این سایت ها به صورت ماشینی این کار رو انجام میدن. دلیل عمده ی این کار هم به خاطر موتور های جستجو و افزایش بازدید هاشون هست. اگر اینترنت رو خوب بگردیم اکثر نوشته هامون توی این سایت ها هست. من هم کپی شدن نوشته هام رو توسط ماشین دوست ندارم ولی خیلی سال هست به این وب سایت ها توجهی نمی کنم.

اینستاگرام خودم و شماها رو خیلی دوست دارم. برای من جایی هست که بدون هیچ توضیحی و حرفی زندگی می کنم. می تونم با خیال راحت از زندگیم عکس بگیرم و به اشتراک بزارم. عکس های شماها رو هم خیلی دوست دارم و از اینکه توی عکس هاتون لبخند میزنید، خوشحالم.

بیش از ده هزار تا توئیت کردم. چند وقت پیش به این عدد رسیدم. خب برام یک عدد خیلی خوب هست. چون خیلی توئیت نمی کنم، رسیدن به این عدد چند سالی طول کشید. لحظه های کوچیک زندگیم رو اونجا نوشتم، 140 کاراکتر هایی که درباره ی زندگی حرف زدم. دوست دارم یک روزی به صد هزار تا توئیت برسم :)

و در انتها اینجا رو دارم، جایی که بیشتر از هر جای دیگه دوستش دارم. اردیبهشت امسال ششمین تولد وبلاگمون بود. من و قاصدک فقط شش اینجا هستیم. قبلا هم یک جای دیگه بودیم. از قاصدک خیلی ممنونم که اینجا رو زد و با هم توی تمام این سال ها اینجا نوشتیم.

ویکتوریا مثل همیشه و پر انرژی توی وبلاگش پست گذاشته. امیدوارم دوباره شما دوستای خوبم هم این کار رو انجام بدید، هر چند میدونم دوباره نوشتن بعد از این همه مدت واقعا سخت هست.

سعی کردم امسال بیشتر سینما برم، بیشتر مسافرت برم، بیشتر دوست داشته باشیم و بیشتر زندگی کنم. فکر می کنم همه ی این کارها رو و کلی کار دیگه رو انجام دادم. از این روزها و این ماه ها راضی هستم. در انتها هم حس مورفیوس رو دارم وقتی نئو رو پیدا کرده بود :)

پ ن: آلبوم جدید گروه پالت رو گوش کنید :)

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم تیر ۱۳۹۴ساعت 4:51  توسط پالادین  |