لیلی نام تمام دختران زمین است ...

لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد میسوزد. امانتی ات را پس میگیری ؟

خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم. خاکسترت پس میگیرم. لیلی گفت : کاش مادر میشدم. مجنون بچه اش را بغل میکرد. خدا گفت : مادری بهانه عشق است. بهانه سوختن. تو بی بهانه عاشقی. تو بی بهانه میسوزی.

لیلی گفت : دلم زندگی میخواهد. ساده ، بی تاب ، بی تب. خداگفت : اما من تب و تابم. بی من میمیری ...

لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است. مرگ من ، مرگ مجنون. پایان قصه ام را عوض میکنی ؟ خدا گفت : پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست. دریا تشنگی است و من تشنگی ام. تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی ؟

لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد. خدا خندید.


کتاب لیلی نام تمام دختران زمین است

راستی بال هایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانه ی انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.

تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی.


پرنده گفت: من فرق آدم ها و در خت ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.


انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.


پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندیدید.


پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید ...

ادامه نوشته

.....

ماهی ها ...

نه گریه می کنند

نه قهر

و نه اعتراض !

تنها که می شوند

قید دریا را می زنند

و تمام مسیر رودخانه را

تا اولین قرار عاشقی شان

برعکس شنا می کنند !

اگر عشق نبود ...

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود


بی‌ رنگ‌ تر از نقطه‌ ی موهومی بود

این دایره‌ ی کبود ، اگر عشق نبود


از آینه‌ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود


در سینه‌ ی هر سنگ ، دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود


بی‌ عشق دلم جز گرهی کور چه بود

دل چشم نمی‌ گشود اگر عشق نبود


از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود


قیصر امین پور

مادر


زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

...
ادامه نوشته

فقر

ميخواهم بگويم

فقر همه جا سر ميكشد

فقر ، گرسنگی نيست

عريانی هم نيست

فقر ، چيزی را " نداشتن " است

ولی  آن چيز پول نيست

طلا و غذا نيست

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفته يك كتابفروشی می نشيند

فقر ، تيغه های برنده ماشين بازيافت است  كه روزنامه های برگشتی را خرد ميكند

فقر ، كتيبه سه هزار ساله ای است كه روی آن يادگاری نوشته اند

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود

فقر ، همه جا سر ميكشد

فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نيست

فقر ، روز را " بی انديشه" سر كردن است



دکتر علي شريعتی

خدای مهربانم...

دیشب با خدا دعوایم شد

با هم قهر کردیم

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد

رفتم گوشه ای نشستم

چند قطره اشک ریختم

و خوابم برد

صبح که بیدار شدم ،  مادرم گفت :

نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ...!!

این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند

زیبایی هایش را بیرون بکشد ...

تلخی هایش را صبر کند ...

آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند

یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان

از تویش بپرد بیرون

و هی لبخند بزند و بگوید :

" حق با توست "

هرگز برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی

که ماه را بر لبانت می نشاند

عاشقانه

آن شب

که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را

تماشا می کرد …

آن شب که شب پره ها 

عاشــقـــانه تر

نــــور را می جســـتند …

و اتاقم

سرشار از عطر و ترانه بود…

دانستم

تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی…

عشق

هیچ آدمی زندگی اش آن نیست که دقیقا می خواهد.

به همین خاطر در ذهنش چیزی را که نیست را باز سازی میکند.

این زمینه پیدایش هنر است .

در این ناتمامی زندگی تنها چیزی که منجی آدمی است عشق است .

عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه

با اشتیاق

با نیاز

با شور و هیجانات

عشق پدیده بسیار پیچیده ای است که به ندرت اتفاق می افتد

عشق تنها عامل نجات آدمی است از معضلات حیات وهستی

خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدمی می آید

چون عشق آمدنی است .جستنی نیست ...


53 ترانه عاشقانه - شمس لنگرودی

من، به تو فکر می کنم ...

وقتی به تو فکر می کنم

از آسـمــانِ تابســتــان

بهـــــــار می بارد …

من، به تو فکر می کنم

پشت میز تحریرم می نشینم

دهان لپ تاپم را باز می کنم

دکمه بیدار شدنش را فشار می دهم

دست هایم را به هم میمالم

انگار می خواهم واژه ها را به نوک انگشت هایم هدایت کنم

مثلِ هر روزِ این همه سالِ نویسندگی

بااحتیاط قلبم را از سینه بیرون می آورم

و می گذارم قسمت شمال غربی میز تحریرم

توی کلاس های نویسندگی

می گویند که دوره نوشته های احساسی به سر رسیده است

و نویسنده ها باید با عقلشان بنویسند

پس باید سعی کنم با عقلم بنویسم

سعی می کنم و بالاخره… نمی توانم

مثل همه این روزهای نویسندگی… نمی توانم

با احتیاط قلبم را برمی دارم و سر جایش میگذارم

بعد می نشینم

و با خیال راحت

شروع می کنم به سروکله زدن با کلیدهای لپ تاپم...

پسر کوچولو و پیرمرد

پسر کوچولو گفت : گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.

پیرمرد بیچاره گفت : از دست من هم می افتد.

پسر کوچولو آهسته گفت : من گاهی شلوارم را خیس می کنم.

پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور.

پسر کوچولو گفت : من اغلب گریه می کنم.

پیرمرد سر تکان داد : من هم همینطور.

پسر کوچولو گفت : از همه بدتر بزرگتر ها به من توجهی ندارند.

و گرمای دست چروکیده را احساس کرد : می فهمم چه می گویی کوچولو . می فهمم ...


شل سیلور استاین

ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید : آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان

کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی  دادن گل و هدیه و حرف های

دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از

خوشبختی را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی

تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.



یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و

دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر،

آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده

ماند.


داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن

مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او

را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان

خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»


قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به

کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن

جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به

مادرم و من بود.

هر جای دنیایی دلم اونجاست

هر جای دنیایی دلم اونجاست                                        

من کعبه مو دور تو می سازم


من پشت کردم به همه دنیا                                           

تا رو به تو سجاده بندازم


هر روز حسم تازه تر میشه                                             

غرق تو میشم بلکه دریا شم


بیزارم از اینکه تمام عمر                                                 

از روی عادت عاشقت باشم


گاهی پرستیدن عبادت نیست                                         

با اینکه سر رو مهر میذاری


گاهی برای دیدن عشقت                                               

باید سر از رو مهر برداری


یک عمر هر دردی به من دادی                                         

حس میکنم عین نیازم بود


جایی که افتادم به پای تو                                               

زیبا ترین جای نمازم بود



روزبه بمانی

با صدای مهدی یراحی

لینک دانلود آهنگ

نگار ...

سرمست شد نگارم بنگر به نرگســـانش

مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش


گه می‌فتد از این سو گه می‌فتـــد از آن ســو

آن کس که مست گردد خود این بود نشانش


چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

من مستم و نترسم از چوب شهشهانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشاه

برجه بگیر زلفـــش درکش در این میانـــش


انــــدیشه‌ای کـه آیــــد در دل ز یــــار گوید

جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش


آن روی گلستـــانش وان بلبــــل بیـــانش

وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش


این صورتـــــش بهانه‌ست او نــــــور آسمانست

بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش


دی را بهـــــار بخشـــد شـــب را نـــــهار بخشد

پس ایـــــن جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش


 مولانا

شقایق


وقتی شقايق مرد ، گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جويبار  خواستند برای گريستن ، به آنها چند قطره آب قرض دهد .


جويبار آهی كشيد و گفت : آن قدر شقايق را دوست داشتم كه  اگر تمام آبهای من به اشك تبديل شود و آنها را برای مرگ


شقايق بريزم ، باز هم كم است


گلها گفتند : راست می گويی ، چگونه ممكن بود با آن همه زيبايی ، شقايق را دوست نداشت ؟


جويبار پرسيد : مگر شقايق زيبا بود؟


گلها گفتند : شقايق غالباً خم می شد و صورت زيبای خود را  در آب شفاف تو می ديد ، پس تو بايد بهتر از هر كس بدانی


كه شقايق چقدر زيبا بود .


جويبار گفت : من شقايق را برای اين دوست می داشتم چون  وقتی خم می شد و به من نگاه می كرد ، من ميتوانستم


زيبايی  خود را در چشمان او تماشا كنم...

کارهای انجام نشده

دست چپ یکی از دوستانم در تصادف شدیدی که با موتور سیکلتش داشت ، از کار افتاد.

چند هفته بعد از حادثه به ملاقاتش رفتم. در حالی که داشت با مهارت برایم یک فنجان چای می ریخت ، گفت :

خوشبختانه من راست دستم. چیز هایی که میتوانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است.

با وجود آنکه انگشت های دستش را از دست داده بود در کمتر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کند. اما

یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی ، موتور هواپیمایش دچار مشکل شد و سقوط کرد. او زنده ماند اما

از سر تا پا فلج شد.

برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم. به من لبخند زد و گفت : چیز مهمی اتفاق نیفتاده. دارم فکر میکنم چه کارهایی

میتوانم انجام دهم.

زبانم بند آمده بود. فکر کردم تنها دارد تظاهر میکند و به محض اینکه بروم شروع می کند به گریه کردن و تاسف

خوردن به حال زارش. شاید هم آن روز همین کار را کرده باشد.

اما زندگی هنوز شگفتی های ظریفی برایش در آستین داشت. به طوری که زن زندگیش را در طی کنفرانس افراد

معلول ملاقات کرد. یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ میداد اختراع کرد و میلیون ها

نسخه از کتابی که با سیستم جدید نوشته بود فروخت.

در پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت : قبل از آنکه فلج شوم ، می توانستم یک میلیون کار مختلف انجام

دهم اما اکنون فقط می توانم نهصد و نود هزار تای آنها را انجام دهم. اما کدام آدم عاقلی به خاطر ده هزار کاری

که دیگر نمیتواند انجام دهد نگران است ، در حالی که هنوز نهصد و نود هزار تا باقی مانده است؟


شیطان

ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود. فريب مي فروخت. مردم دورش جمع شده

بودند. هياهو مي كردند و هول مي زدند و بيشتر ميخواستند.

دروغ و خيانت، جاه طلبي و غرور، حرص و ... توي بساطش همه چيز بود. هرکسي چيزي مي خريد در ازايش

چيزي مي داد. بعضي ها ايمانشان را مي دادند، بعضي ها پاره اي از روحشان را، بعضي ها تكه اي از قلبشان را،

و بعضي آزاديشان را...

ادامه نوشته

گرگ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

...

ادامه نوشته

خاطره ...

خاطــــــره

یعنی :

یک سکوت غیرمنتظره

میان خنده های بلند ...

به یاد مادربزرگ

مادر بزرگم که رفت

برایم یک دنیا ماتم به جا گذاشت

یک دنیا بهت و ناباوری

یک دنیا دلتنگی برای او که بودنش را برای همیشه میخواستم

و دستهای مهربانش را بر روی سرم

و رویای اینکه ای کاش همیشه کودک می ماندم و چه رویای محالی!

و حالا برای من یک دنیا خاطره شیرین از او مانده

دنیایی که حاضر نیستم آن را با هیچ چیز عوض کنم

انگار آخرین نگاه هایش با همیشه فرق داشت

انگار میدانست که دیگر نیست

و حالا من هر شب از پنجره اتاقم به آسمان نگاه میکنم

آسمانی که بی او انگار چیزی کم دارد

و او را می بینم که از آن بالا برایم دست تکان می دهد

و ستاره ای به من چشمک میزند


« نوشته خودم »

با اقتباسی کوتاه از یکی از نوشته های نویسنده مورد علاقه ام : شل سیلور استاین

انعام

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت

میزى نشست.

خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: 50 سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد .

بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده

بودند،

با بیحوصلگى گفت : ٣۵ سنت

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنى خالى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت.

هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت !

پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.

آبی

آب آبی ست

آسمان آبی ست

موج دریای بی کران آبی ست

آبی آرامش است

خوشحالی ست

بال بال پرندگان آبی ست

در زمستان سرد و بارش برف

رنگ احساس این و آن آبی ست

خنده آبی ست

دوستی آبی ست

دل پر مهر مهربان آبی ست

غم سیاه است و سرد و طولانی

غم کوتاه کودکان آبی ست

شعر یعنی خیال آبی رنگ

پیچ و خم های داستان آبی ست

آخرین حرف آبیم این است :

بهترین رنگ این جهان آبی ست


مصطفی رحماندوست



بهترین شعری که تا حالا تو عمرم شنیدم. مخصوصا مصراع آخرش نایت اسکین